دیشب آن نقاره چقدر غمگینانه می سرود فراق تو را و
تو هرگز چشمانت را نگشودی.
بعد از تو همه عیدهای سرزمین من ناخجسته اند
و جوانی من به پای کبوتران حرمت پیر می شود.
بی تو چقدر گریه های ما بی بهانه است، وقتی دستمانمان را به
شبکه های ضریحت گره می زنیم و وقتی بغض پنجره ها می شکند
و جُز چند قطره اشک چیزی روی ضریحت از ما به یادگار نمی ماند.
چشمانِ خادمان حرم، بارانی نام توست و من بی تو چگونه کوله بارِ
جوانی ام را در کوچه های بی کسی، غریبانه به دنبال خود بکشم؟
در این زندگی شلوغ و پُر همهمه شهر و روزهای پر از کار و کار و کار
تنها نشسته ام آقا، نگاهم کن! غبار گناه همه وجودم را گرفته
و ثانیه ثانیه های غربتم زیر نم نم بارانِ اشک، خیس مانده است.
در چاردیواری دلم تصویری از غم هبوط کرد.
وقتی خبر شهادتت در کوچه پس کوچه های شهرم پیچید.
خسته ام آقا! شرمنده ام.
از بی وفایی و خیانتِ حاکمانِ سرزمینم، از رسم بدِ مهمان نوازی
و از سکوتی که لابه لای ذره های وجودم پیچیده است.
آیا به من اجازه ورود می دهید ای فرشتگانِ مقیم در این درگاه؟
آیا به من اجازه ورود می دهید ای فرزند رسول خدا ص !
آیا به من اجازه ورود می دهید ای آقا، ای علی بن موسی الرضا ع
صبح نزدیک است، کسی آرام آرام در گوشم زمزمه می کند:
ولایتتان زیبامان کرد، آلودگی روحمان را گرفت
جانمان داشت در شب شهادتت مولا، در کنج صحن آسمانی تو
از غم فراقت آرام آرام می سوزد، مثل یک فانوس در کنار جاده ای بی انتها....